دختر برخود بلرزید و به زمزمه با خود گفت :
این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟
دلداده اش هم نابینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد : قادر به همسری با او نیست
دلداده رو به دیگر سو کرد که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد گفت
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی
............................................................................
آیا این منصفانه است تمام زندگی خود را به او ببخشیم
کسی که فقط برای داشته هایمان ما را می خواهد...
و چه سخت است ......
باخت زندگی.......
باخت عشق...
به خاطر...؟!نظرات شما عزیزان: